درباره‌‌ی کبوتر توی کوزه (نمایش‌نامه)

پيرزن پارچه سفيد روي سرش مي‌اندازد شادي مي‌كند، براي خودش هلهله مي‌كند و كل مي‌كشد و چند بار با عصا روي كوزه مي‌زند. نويسنده با هر ضربه كوزه را بيشتر به آغوش مي‌كشد و حالش بدتر مي‌شود. دست روي قلبش مي‌گذارد، پيچ ‌و تاب مي‌خورد صداي رعد و برق باران كوزه از دست نويسنده مي‌افتد، مي‌شكند. صحنه تاريك مي‌شود. نقطه‌اي كه كوزه است روشن مي‌شود. كبوتري از توي كوزه مي‌آيد و صداي بالش توي تاريكي صحنه مي‌پيچد.

آخرین محصولات مشاهده شده