درباره‌‌ی پلیس مخفی

يكي بود يكي نبود. پسري بود كه اسمش پويان بود. او به جادو اعتقاد عجيبي داشت. يك روز داشت سعي مي‌كرد پرواز كند اما همه مسخره‌اش مي‌كردند. او هر روز سعي و تلاش مي‌كرد اما فايده‌اي نداشت. يك روز به حياط رفت ديد پرنده‌ها دارند چند گياه مختلف مي‌خورند. پويان تصميم گرفت با آن چند گياه يك معجون بسازد. او معجون ساخت آن را خورد و ...

آخرین محصولات مشاهده شده