درباره‌‌ی ورای ممکن

برای فکر کردن به زمان نیاز داشتم. در حالی که اکسیژن و تجهیزات بسیار زیادی را در کوله‌ام حمل می‌کردم به خودم آرامش می‌دادم که در کمپ‌های بالاتر کپسول‌های اکسیژن دیگری دارم و می‌توانم از آن‌ها استفاده کنم و به صعود ادامه دادم. اما بعد از رسیدن به کمپ دوم و سپس چهارم لوتسه متوجه شدم که تمامی کپسول‌های اکسیژنم ناپدید شده‌اند. با عصبانیت چادرهای اطراف را جست و جو کردم و حتی داخل برف تازه باریده را هم گشتم، در حالی که حقیقت زندگی در کوهستان بر من ظاهر شد. کپسول‌های اکسیژنم دزدیده شده بودند. داشتم از عصبانیت به خودم می‌پیچیدم. صعود بدون اکسیژن برخلاف عهدی بود که با خودم بعد از عملیات نجات سیما بستم. البته که توان صعود به اورست و لوتسه و ماکالو را داشتم، ولی اگر برخلاف عهدم حرکت می‌کردم، به عادت بدل می شد و هرگز نمی‌توانستم به آن اهدافی که داشتم برسم (کمک رسانی به دیگران). این اخلاق و روشی بود که در زندگی‌ام از آن پیروی می‌کردم: اگر صبح از خواب بیدار می‌شدم و به خودم می‌گفتم که باید سیصد تا شنا بروم، مطمئنا این کار را می‌کردم، چون اگر از آن کار صرف نظر می‌کردم، معنی‌اش این بود که تعهدی ندارم و تعهد داشتن به قراردادهای فردی باعث شکست می‌شود. اما می‌دانستم که با عصبانیت نیز مشکلی حل نخواهد شد. تمرین‌های نظامی به من آموخته بودند که باید از لحاظ احساسی در هر وضعیتی پایدار می‌ماندم. تبدیل یک اتفاق بد به یک رویداد مثبت تنها راهی بود که از طریق آن می‌توانستم روی هدفم متمرکز شوم. «خودت رو جمع و جور کن نیمز! قوی بمون داداش! تو متفاوتی و می‌تونی برای این مشکل یه راه حل پیدا کنی.»

آخرین محصولات مشاهده شده