درباره‌‌ی نوبت سگ‌ها (مجموعه داستان)

لب جاده كه رسيد، آفتاب تازه داشت درمي‌آمد. درخت‌ها تكان مي‌خوردند و باد دوباره شروع شده بود. خورشيد كه سرك كشيد، سگ‌ها نشستند روي زمين، پاهاي جلويشان را دراز كردند، سرشان را گذاشتند بين دست‌ها و گوش‌هاشان را خواباندند. از دوردست دشت صداي زوزه‌اي بلند شد. بعد زوزه‌اي ديگر و بعد نوبت سگ‌ها شد. علف‌ها مي‌جنبيدند و كلاغ‌ها، دسته كلاغ‌ها، هزار هزار كلاغ، هر چه كلاغ كه نغمه در تمام زندگي‌اش ديده بود، از روي شاخه‌هاي سپيدارها پريدند و آسمان را سياه كردند.

آخرین محصولات مشاهده شده