درباره‌‌ی نبرد خدایان (مرگ خدایان 3)

نمي‌دانست چه اندازه، اما بسيار گشت تا سرانجام آن را ديد. تنديس مردي ايستاده از سنگ درخشان. تنها بود و بر گردش كوه‌واره هايي از فراموش شده‌ها. به سوي تنديس رفت. دودل بود. چه بايد مي‌كرد. بر گرد تنديس چرخي زد. چه كس آن را به آن‌جا آورده بود؟ كدام پليد خواسته بود اين نيك‌خدا فراموش شود؟ دستانش را دراز كرد. دستش بر تنديس كشيده شد كه همه چيز دگرگون شد. آسمان تيره‌تر شد. بانگ خروشي در آسمان پيچيد. انگار همه‌چيز در برابر چشمانش زنده مي‌شد. پسري را در زنجيره ديد كه پيش مي‌آوردندش. همه چيز سايه‌وار بود... تيغي به بالا رفت و پايين آمد... سر پسر جدا شد... آن‌گاه در پيشگاه ديوي سر بر خاك نهاده بود. چنان پيشاني به خاك و آستان ديو نهاده بود كه انگار خداي آرزوها را پرستش مي‌كند... ديو پيش مي‌آمد. جادوگري سياه در پي آن بود... افسون مرگ‌بار خويش را مي‌خواند... اژدهايي آتشين سر برآورد... همه‌جا را به آتش كشيد... ديو به تاخت درآمد... همه را پاره پاره مي‌كرد... ده‌ها تن كشته شده بود... بايد اين خدا و اين تنديس فراموش مي‌شد. شايد ديگر خوني ريخته نمي‌شد. افسون را خواند. اين تنديس بايد رها مي‌شد... بايد فراموش مي‌شد.. بايد از يادها مي‌رفت... اين خدا و شايد همه‌ي خدايان بايد فراموش مي‌شدند... بايد مي‌مردند... او مرگ خدايان را مي‌خواست...

آخرین محصولات مشاهده شده