درباره‌‌ی بامداد تاریک (نبرد خدایان 2)

آن‌گاه در شيپورها دميده شد. هزاران پريزاد به درون دژ تاختن گرفتند. ديوارها فرو ريختند. ديوان به سوي داتيس تير و نيزه مي‌افكندند. داتيس فرود آمد. خمره شيشه‌اي كوچك در كنارشان بود. از هيچ چيز نمي‌ترسيد. از هيچ چيزي نمي‌هراسيد. به دل ديوان زد. كشتارش پريشان كننده بود. حتي پري‌زادگان نيز از او مي‌گريختند و مي‌ترسيدند. رشته‌هاي دود چون دشنه‌هايي... چون كمندهايي... تنها تكه تكه مي‌كردند و كشتار مي‌نمودند. چنان ديوان در ميان كمندها فشرده مي‌شدند كه از هم مي‌پاشيدند. پاره پاره‌هاي پيكرشان باز به هر سو انداخته مي‌شد. رشته‌هاي دود ديوارها را فرو مي‌كشيدند. پري‌زادگان بيشتري به درون دژ تاختن مي‌گرفتند. هيچ كس و هيچ چيز تاب ايستادن در برابرشان را نداشت. همه به كام نيستي و تباهي كشيده شده بودند. داتيس به فراز ديوار رفت. پاي برهنه‌اش را بر سر سنگ‌هاي سياه نهاد. از فراز ديوار به دژ دچار كشتار نگاه مي‌كرد. هيچ‌كس راه گريز و تاب ايستادن نداشت. دود و آتش سراسر دژ را گرفته بودند. داتيس به پاي ديوار نگاه كرد. هزاران ديو و پريزاد كشته شده بودند. انگار آن درياي خون آرامش مي‌كرد. دست در دل فرو برد. خمره شيشه‌اي كوچك و ساده را به دست گرفت. آن را در برابر خود بالا آورد. از پشت آن به دژ نگاه كرد. هزاران تن در پيكار و كشتار گرفتار بودند. اما انگار او آن رزم را نمي‌ديد. آن هياهو را نمي‌شنيد. خيره به شيشه بود. انگار همه جهان در آن جا شده بود... خنده اهريمني و سياهي لبانش را از هم گشود... سرانجام او جاودانه شده بود...

آخرین محصولات مشاهده شده