مهجبين سرش را بالا گرفت و از آن فاصلهي كم به صورت شاهپور نگاه كرد.
از كجا فهميدي منم مثل تو بهارنارنج دوست دارم؟
شاهپور صورتش را با لبخند پايين آورد. لبهايش را كمي بالاتر از پيشاني او و روي ريشهي موهاي مهجبين گذاشت. او پلك زد. و شاهپور با حالي خوش از يادآوري خاطرات دور، زمزمه كرد: وقتي جلوي خونهي خاتون، چششم به چشمت افتاد و دعوتم كردي تو.