درباره‌‌ی حاکم (کتاب اول)

هر كسي لايق نيست بر دل، «حاكم» شود. سياهي و يك‌رنگي را به دنيايي هزار رنگ و وارونه آنان ترجيح مي‌دهد. طرد مي‌شود. بد مي‌شود. تلخ مي‌شود. دل روي دل مي‌افتد اما... او درد و تلخي اين دلدادگي را ميان جان حبس مي‌كند. دردها كهنه مي‌شوند. ماندگار مي‌شوند. زهر مي‌شوند. محكوم است هر روز و هر لحظه تلخي كشنده زهر درونش را مزده كند! «حاكم» تمامي ورق‌هايش را در راه محبوس ساختن دردش مي‌دهد و... مي‌داند كه بازنده نمي‌شود. سكوت مي‌كند. سكوتي كه نشانه‌اي از شكست ندارد. منتظر مي‌ماند. رقيبان چشم طمع و كينه به او مي‌دوزند. سياهي‌ها كنار مي‌روند و نور، ظلمت را پس مي‌زند. حالا نوبت به حاكميت او رسيده است. حكم مي‌كند. شايد اين هم جزوي از بازي باشد. اما... در ميان شعله‌هاي خشم و غيرتي كه بي‌رحمانه بر ديواره سينه‌اش پنجه‌اي از نفرت مي‌كشد، دل نزد كيست؟! او يار «حاكم» مي‌شود!

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده