درباره‌‌ی مشترک ناموجود (مجموعه داستان)

نزديك‌هاي سحر بود كه با صداي پيامك از خواب پريدم و هر چه سعي كردم خوابم نبرد. در بالكن باز بود، باد ملايمي مي‌وزيد و پرده را تكان مي‌داد. نمي‌دانم گوشم سوت مي‌كشيد يا صداي وزوز بود كه از بيرون مي‌آمد... پتو را روي سرم كشيدم. تا چشم‌هايم روي هم مي‌رفت صداي وزوز شدت مي‌گرفت، آن‌قدر كه تمام مغزم را پر مي‌كرد و دلم مي‌خواست سرش داد بزنم...

آخرین محصولات مشاهده شده