درباره‌‌ی ماریا و شاهزاده شیر (قصه‌های شیرین جهان 39)

ماریا که می‌دانست این‌بار اربابش بیشتر کتکش می‌زند، از ترس به گریه افتاد و جرئت نکرد به خانه برگردد. او به دنبال شیر راه افتاد و داخل جنگل رفت. رفت و رفت تا اینکه نزدیک غروب به غار بزرگی رسید. پشت درختی ایستاد و دهانه غار را نگاه کرد که ناگهان صدای پایی شنید...

آخرین محصولات مشاهده شده