درباره‌‌ی قلب مهربان

همه جا را سكوتي سنگين فرا گرفته بود، با گام‌هايي لرزان طول سالني را طي مي‌كرد، نمي‌دانست آنجا كجاست و او در آنجا چه مي‌كند. آن‌قدر همه جا ساكت بود كه صداي پاشنه كفش‌هايش كه بر زمين مي‌خورد را به راحتي مي‌شنيد. حس عجيبي داشت هم خوشحال بود و هم غم بزرگي روي قلبش سنگيني مي كرد، كه مفهوم آن را درك نمي‌كرد. كسي روي تخت دراز كشيده بود، به سمت او رفت و به آهستگي سرش را روي سينه او نهاد. صداي ضربان قلب او را مي‌شنيد چقدر اين آهنگ تپش برايش آشنا و خوشايند بود.

آخرین محصولات مشاهده شده