درباره‌‌ی قصه‌های کوچک برای بچه‌های کوچک 3 (15 قصه)

روزي از روزها، عقيل مشغول درست كردن يكي از وسايل خود بود. ناگهان چشمش به قاصدكي افتاد كه كنار پايش روي زمين افتاده بود. با خوشحالي آن را برداشت و در ميان دست‌هاي كوچكش گرفت و نوازش كرد. عقيل قاصدك‌ها را خيلي دوست داشت! بعد از مدتي خيلي آرام قاصدك را فوت كرد و به هوا فرستاد. خودش هم به‌دنبال آن رفت...

آخرین محصولات مشاهده شده