درباره‌‌ی فصل سرد انتظار

زهرخندي زد و گفت به خونت خوش اومدي عروس سياه‌بخت! جمله‌اش چون تير گريخته از چله‌ي كمان، رها شد و بر قلبم زخم كشيد. عمق فاجعه برايم روشن شد ومن مي دانستم ديگر رنگ روز خوش نخواهم ديد. من عروس سياه‌بختي شدم كه با حماقت خود، بدون رخت سپيد عروسي، بدون دهل و تنبك، بدون هلهله و كل كشيدن، حتي بدون دعاي خوشبختي پدر و مادر به قصر يخي مرگ آرزو‌هايم پا نهادم.

آخرین محصولات مشاهده شده