درباره‌‌ی غول‌بیابونی (پهلوان پشه 1)

حسن كچل همين كه زير درخت دراز مي‌كشد، هفت تا پشه از راه مي‌رسند و يكي يكي روي سر كچلش سر مي‌خورند. حسن هم صبر مي‌كند پشه‌ها بنشينند و بعد مي‌كوبد توي صورتش: «آخ!» پشه‌ها شكمشان را مي‌گيرند و وزوز مي‌خندند. حسن هم عصباني مي‌شود و شترق با يك حركت هر هفت تا را مي‌كشد. بعد داد مي‌زند: «عجب! من همچين آدمي بودم و نمي‌دونستم؟ با يه مشت هفت تا رو كشتم!» و از بخت بلندش همان موقع حاكم و سربازانش سر مي‌رسند...

آخرین محصولات مشاهده شده