درباره‌‌ی عاشق باش و رها کن (روایتی از عشق جدایی و پذیرش)

اتفاقي ناگهاني بود. يك لحظه با نامزدم، دنيس و سگمان، رينگو، منتظر پرواز بودم و لحظه‌اي ديگر كف زمين، با درد شديدي كه انگار كسي چاقوي داغ و آتشيني را در شكمم فرو كرده بود زانو زده بودم. غش كردم و وقتي به هوش آمدم در آغوش دنيس بودم. او با چشم‌هايي پر از اشك پرسيد: «چه اتفاقي افتاده؟» به سختي مي‌توانستم حرف بزنم. «شكمم» تنها چيزي بود كه توانستم بگويم. سعي كردم صاف بنشينم، اما نتوانستم. درد من را گيج كرده بود. شخصي كمك خواست و ناگهان، دستياران پزشك سررسيدند. آن‌ها گفتند كه قلبم مشكلي ندارد. نبض: طبيعي. فشار خون: خوب...

آخرین محصولات مشاهده شده