درباره‌‌ی صنم

با احساس دردی در شانه و گردنش بیدار شد. همینطور روی مبل خوابش برده بود. دستش را به گردنش رساند. چشمانش هنوز بسته بود. بوی قهوه خانه را پر کرده بود و یک عطر سرد و آشنا هم! چشمانش سریع باز شد و قبل از آن که بتواند حرکتی بکند، خشکش زد. او رو به رویش نشسته بود. فنجان قهوه‌اش روی عسلی بود. پاهایش را روی هم انداخنه، یک دسنش را زیر چانه زده و عمیق نگاهش می‌کرد. او برگشته بود!

آخرین محصولات مشاهده شده