درباره‌‌ی شاه می‌میرد (نمایش‌نامه)

شاه: دست‌هامان هم درد مي‌كنند. يعني داره شروع مي‌شه؟ نه. اگه هميشگي نبود پس چرا ما به دنيا آمديم؟ لعنت به والدينمان. چه مسخره، چه مضحك! پنج دقيقه پيش به دنيا آمديم، سه دقيقه پيش ازدواج كرديم. مارگريت: دويست و هشتاد و سه سال مي‌شه. شاه: دو دقيقه و نيم پيش بود به تخت سلطنت نشستيم. مارگريت: دويست و هفتاد و هفت سال و سه ماه مي‌شه. شاه: فرصت نكرديم بگيم اوف! فرصت نكرديم بفهميم زندگي يعني چي. مارگريت: (به دكتر) براي اين كار هيچ سعي نكردند. ماري: مثل يه پياده‌روي خيلي كوتاه بود تو يه خيابون پر دار و درخت، مثل قولي كه عمل نشه، لبخندي كه نشكفته پژمرده بشه. مارگريت: (به دكتر، در ادامه) با اين كه بزرگ‌ترين دانشمندها دم دستشون بود، فقها، آدم‌هاي دنيا ديده، اون همه كتاب كه لاش رو باز نكردند. شاه: وقت نداشتيم. مارگريت: تو كه مي‌گفتي تمام وقت‌هاي عالم مال توست. شاه: وقت نداشتيم، وقت نداشتيم، وقت نداشتيم.

آخرین محصولات مشاهده شده