درباره‌‌ی روایت فراموشی (مجموعه شعر)

دلخوشي كوچكي‌ست كه مي‌توانم از كوچه‌اي حوالي پاسداران دست‌هايت را بگيرم و تا غروب‌هاي قجري برويم همان غروب كه گفتي: مرا در مجاورت توپ‌ها به خود بخوان و من گفتم: ميان اين همه قزاق چگونه به نام كوچك صدايت كنم كه اسب‌ها رم نكنند؟ عشق در روزهاي وبايي پوسيدگي‌ست خاتون! مثل پرچمي كه در باب همايون سياه شد به مرور

آخرین محصولات مشاهده شده