درباره‌‌ی دنیای بی‌کران سلام

صدايش مي‌زدند: لاك‌پشت. چون هيچ‌وقت از لاكش بيرون نمي‌آمد. هر بار كه با اين اسم صدايش مي‌زدند، تكه‌اي از وجودش ترك برمي‌داشت. البته حقيقت داشت... ورجيل در دنياي خودش بود... در لاك خودش؛ و بيرون آمدن از اين لاك برايش سخت بود. اما با اين لاك چطور به چيزي كه مي‌خواست، مي‌رسيد؟

آخرین محصولات مشاهده شده