درباره‌‌ی دفتر شعرهای منثور

در دشتي پهناور مي‌رفتم. تنها بودم. يكباره به گمانم آمد پويش پر احتياط گامي پنهان در پس پشت‌ام به گوش مي‌خورد. كسي از پي‌ام مي‌آمد. برگشتم و گنده‌پير قوزي و ريزاندامي را ديدم كه ته درخت كهنه و چركيني كه به تن داشت، تنها صورتش پيدا بود: صورتي چروكيده، زرد، بي دندان و بيني خم برداشته. جلو رفتم، زن ايستاد. «كيستي؟ چه مي‌خواهي؟ گدا هستي؟ صدقه‌اي چشم داري؟» گنده‌پير جوابي نداد سر را پيش بردم و ديدم پوستي نازك و كدر، به رنگ شير، روي آن دو چشم پرده كشيده است، پوستي از آن جنس كه برخي پرنده‌ها دارند و كار آن حفظ چشم از نور تند است...

آخرین محصولات مشاهده شده