درباره‌‌ی درماندگی بزرگ ما

آشپزخانه حسابي تاريك شده بود. شعله اجاق از زير قابلمه نور آبي-سفيد بي‌حالي را منعكس مي‌كرد. پرده از نسيم خنك نخستين ساعات شب تكان مي‌خورد و هنوز از كوچه صداي بازي بچه‌ها به گوش مي‌رسيد. ساكت و بي‌حركت در تاريك روشناي آشپزخانه ايستاده بوديم. همه چيز بچه‌‌گانه و غم‌انگيز بود. جمله‌اي از يكي از رمان‌هاي مورد علاقه‌ام به ذهنم رسيده بود. در آن لحظاتي كه سرنوشت نقش اول را به ما دو نفر داده بود و هر چيزي غير از ما كوچك و بي‌اهميت به نظر مي‌رسيد، آن جمله را در ذهنم بازنويسي كردم: درماندگي بزرگ ما اين نبود كه عاشق نهال شده بوديم، نبودن صداهايمان بود در ميان صداي آن بچه‌ها. اين درماندگي واقعي ما بود.

آخرین محصولات مشاهده شده