درباره‌‌ی خیال ماندنت را دوست دارم

دستي به پيشاني بلندش كشيد تا چند تار موهاي تاب خورده به سمتشان را كنار بزند. راست نشست. قبل از اين‌كه حرفي بزند، گفتم: اومدم امشب اين‌جا بمونم. لبخند زد: اما من جان كندم تا بگويم. مثل آرام آرام سقوط كردن از يك ساختمان چند طبقه بود. هيجان و ترس را همزمان داشتم. ماندنم درست بود؟ از جايش بلند شد و به سمتم آمد. او نزديك شد. سرتا پايم را از نظر گذراند و گفت: كار خوبي كردي كه اومدي، شب‌ها هروقت دلت خواست بيا خونه‌م. هيچ‌كس ندونه تو كه مي‌دوني من برعكس روزا كه ازت متنفرم، شبا عاشقتم. چرا از گفتن اين حرف‌ها نمي‌ترسيد؟ خيلي از نقشه‌هايش را نقش بر آب كرده بودم. چرا نمي‌فهميد كه اين حرف‌هاي حقارت‌بار تاوان دارد. دستي به گونه‌ام زد و ادامه داد: ديدي بعضي گل‌ها فقط شب‌ها بو دارند؟ روزها كه از كنارشون رد مي‌شي انگار نه انگار همون گلن. ولي واي به حال شب، يه دفعه مستت مي‌كنن، يه دفعه از خود بي خودت مي‌كنن هرچقدر هم ازشون دور مي‌شي باز بوش دنبالت مي‌آد. تو مثل همون گلا هستي، شب كه مي‌شه يهو مستم مي‌كني، يهو از خود بي‌خودم مي‌كني. هرجاي خونه كه مي‌رم بوت دنبال منه.

آخرین محصولات مشاهده شده