درباره‌‌ی بندهای رنگی

چقدر نااميد شده بود از شنيدن اين حرف‌ها! پوزخند خسته‌اي زد و با نوك انگشت، قلب نقش بسته روي فنجانش را خراب كرد... انگشتش از داغي لته سوخت. بافت پهن موهايش كه از كنار شانه‌اش آويخته بود، چند تار موي پريشان، تلالو نور شمع در چشمان غمگينش و انگشتي كه آرام ميان لب‌هايش رفت و برگشت... بهداد نمي‌توانست حركت كودكانه و در عين حال دل‌فريب بازي با كف روي فنجان را با كلام قاطع و جدي او پيوند بزند.

آخرین محصولات مشاهده شده