درباره‌‌ی خوک (بازخوانی رمان محاکمه خوک اثر اسکار کوپ فان)

هکتور باربن وقتي چشمم رو باز مي‌کنم... . مي‌شينم لب تخت يه ساعت به اون ترک ديوار خيره مي‌شم. تو اين يه ساعت، سانچو، به هزارتا چيز فکر مي‌کنم. يه روز مي‌گم هکتور پاشو... پاشو خودت رو از همين‌ جا آويزون کن. روز بعد مي‌گم، نه... اين‌جوري نمي‌شه. يه جوري بايد خودم رو بکشم که تو کل دهکده بپيچه. همه‌ش مي‌گم کل آدم‌هاي دهکده... همه‌ي اون حروم‌زاده‌ها بايد بفهمن که تو اين هفت سال چه بلايي سرم آوردن... . بنزين برمي‌دارم تا خودم رو وسط ميدون آتيش بزنم. يهو نمي‌دونم چي مي‌شه به خودم مي‌گم بشين سر جات، هکتور... . بشين سر جات. تو براي آزادي يه بي‌گناه جنگيدي و اون رو هم به آزادي‌ش رسوندي. بايد افتخار کني به خودت هکتور، نه اينکه خودت رو بکشي. سانچو خيلي سخته هفت سال فقط با يه نفر حرف بزني. هفت سال فقط با يه نفر رابطه داشته باشي.

آخرین محصولات مشاهده شده