درباره‌‌ی خانواده آقای چرخشی

در يك بعدازظهر فراموش‌نشدني، ناگهان باد تندي وزيد و آخرين تار موي بابام از كله‌اش كنده شد و چرخ‌زنان آمد و آمد و افتاد زمين. ناگهان كله‌ي بابا كه مثل كف دست صاف صاف شده بود و مثل نورافكن برق مي‌زد، به خارش افتاد و خاريد و خاريد و بابام هي چرخيد و چرخيد و هي سرش را خاراند و خاراند تا كله‌اش مثل لبو شد. از آن به بعد هروقت كه كله‌ي بابام مي‌خاريد و او راه رفت و مي‌چرخيد و كله‌اش را مي‌خاراند، فكر بكرش به ذهنش مي‌رسيد و بلافاصله مشغول مي‌شد تا فكرش را عملي كند و اين‌طور شد كه...

آخرین محصولات مشاهده شده