درباره‌‌ی خاطرات پزشک جوان (مجموعه داستان)

در سورتمه از جايم بلند شدم به اطراف نگاهي انداختم. صداي عجيب، غمگين و خشني در جايي در تاريكي به گوش رسيد و سپس به سرعت خاموش شد. نمي‌دانم چرا ناگهان احساس ناخوشايندي وجودم را فرا گرفت و ياد مباشر افتادم و اينكه اكنون در حالي كه سرش را در در دستانش نگه داشته چقدر دلتنگ است. در امتداد دست راستم ناگهان لكه سياهي را تشخيص دادم ناگهان لكه بزرگتر شد به اندازه يك گربه سياه و سپس بزرگتر و بزرگتر. آتش‌نشان به من نگاهي انداخت، فكش به لرزه افتاده بود. پرسيد: ديديد دكتر؟ آهي كشيدم، به خود مي‌گفتم: «همه چيز رو براه مي‌شود.»...

آخرین محصولات مشاهده شده