... انگار كسي روي دستم افتاده بود و ميبوسيد و نوازش ميكرد و اشكهايش روي پوست زرد و خشكيدهام چكه ميكرد. شايد پدر بود، بارها كه در خواب بودم او را به اين حالت ديده بودم.
صدايش در بغضي ناتمام شنيده ميشد:
- منو ببخش. خدايا، چي ميبينم... چه بلايي سر عزيزم، اميدم، عشقم اومده چرا خدا؟ چرا...