درباره‌‌ی برج سکوت 2 (دیوار شیشه‌ای)

مانده بودم با سر برهنه! صبح فهميدم... وقتي آفتاب زد... داشتم توي آينه سر و صورتم را نگاه مي‌كردم... يكي از لگدهاي پسره خورده بود توي صورتم. لبم بدجوري پاره شده و تمام چانه و سينه مانتوم پر خون بود... چاره‌اي نداشتم. همان‌جور با سر برهنه راه افتادم. آدم حسابي‌ها سوارم نمي‌كردند و آش و لاش‌ها بوق مي‌زدند...

آخرین محصولات مشاهده شده