درباره‌‌ی بافته موی مادربزرگ

لحظه‏‌اي را که پدربزرگم عاشق شد دقيقاً به ‏خاطر دارم. او در چشم من فرد بسيار پيري بود که بيش از پنجاه سال داشت؛ و اين راز جديد و هم‌راه با احساساتش موجي از تحسين در من برانگيخت که البته درآميخته با نوعي بدجنسي هم بود. تا آن زمان فکر مي‏کردم من تنها مشکل پدربزرگ و مادربزرگم هستم. حدس مي‏زدم که مادربزرگ نبايد چيزي بفهمد. او به دلايلي بسيار بي‏اهميت‏تر مثلاً وقتي سر شام خرده‏نان از دست پدربزرگ مي‏‏ريخت، تهديد مي‏کرد که او را مي‏کشد. شش‏ساله بودم و با عشق هم آشنايي داشتم. در مهدکودک در روسيه پشت سر هم عاشق سه مربي شدم. گاهي هم هم‌زمان عاشق چند نفر بودم. در ساختمان نه‏طبقه‏اي که قبل از مهاجرت در آن زندگي مي‏کرديم، دختري زير هجده سال نبود که دست‏کم مدتي به او نظر نداشته باشم. وقتي مادربزرگ در خيابان متوجه نگاه‏هاي من به موج دامن‏ها و دم‏اسبي آن‌ها مي‏شد، دستش را جلوي چشم‏هايم مي‏گرفت و مي‏گفت: «چشم‏هات درنياد! هيچ‏وقت يکي از اين‏ها نصيبت نمي‏شه.»

آخرین محصولات مشاهده شده