درباره‌‌ی انگشتر نقره

مادرم معتقد بود بي‌خبر به ايران بروم و در يک هتل مستقر شوم. اما خودم مايل بودم حداقل يک نفر از ورود من به ايران باخبر باشد و ترتيب محل اقامتم در ايران را بدهد. در فرودگاه بين‌المللي تهران وکيل پدرم به استقبالم آمده بود و از قبل، به کمک مش‌کاظم، نوکر پير و قديمي خانواده، اتاق مهمانِ خانه‌ي پدري‌ام را براي اقامت من آماده کرده بود. مش‌کاظم در آن خانه نوکر خانه‌زاد بود و پدرانش هم نسل اندر نسل به اين خانواده خدمت کرده بودند. نيمه‌هاي شب بود که وارد خانه شديم. آقاي همتي مرا به مش‌کاظم سپرد و ترکمان کرد. دوازده‌ساله بودم که آن خانه را ترک کردم. مش‌کاظم را به ياد داشتم اما حضور پير و فروتن و مهربانش در آن شب غربت، برايم معناي ديگري يافت. سرتاپا براندازم کرد، اشک در چشمش حلقه زد، از من اجازه خواست و آنگاه پدرانه مرا تنگ در آغوش گرفت. از لرزش خفيف جثه‌ي لاغرش در آغوش بزرگ و مردانه‌ي خودم، فهميدم دارد دلش را از خيلي دلتنگي‌ها خالي مي‌کند. از خودم جدايش نکردم و گذاشتم دل سير گريه کند. مش‌کاظم مرا به اتاق مهمان که برايم آماده کرده بود راهنمايي کرد. اتاقي مجلل، بزرگ و نورگير با پرده‌هاي ضخيم مخمل، فرش‌هاي قيمتي، تختخوابي بزرگ محصور در قاب چوبي بزرگي با پرده‌هاي توري، صندلي‌هاي راحتي در اطراف اتاق، آينه‌اي قديمي و دو شمعدان نقره در طاقچه‌ي بالاي بخاري ديواري و... اتاق هماني بود که در کودکي با بي‌توجهي ديده بودم و نه در آن زمان و نه آن‌شب برايم جاذبه‌اي نداشت. مش‌کاظم شب به‌خير گفت و در را پشت سرش بست. آن‌قدر خسته بودم و ذهنم آن‌قدر مشغول بود که بي‌درنگ خودم را به رختخواب رساندم و به خوابي عميق فرو رفتم.

آخرین محصولات مشاهده شده