درباره‌‌ی افسانه میگسار قدیس

يكباره رو به سمت راست گرداند و به كارولينه نگاهي انداخت. اكنون چيزي توجهش را جلب كرد كه ديروز از چشمش پنهان مانده بود: ردپاي پيري در چهره كارولينه. او كنارش خفته بود، رنگ‌پريده و پف كرده، سنگين نفس، غرق در خواب صبحگاهي زنان گذر كرده از بهار عمر. آندرياس به دگرگوني حاصل از گذر ايام پي برد، ايامي كه خود او را هم بي‌نصيب نگذاشته بود. دريافت كه خود نيز دگرگون شده است. تصميم گرفت بي‌درنگ از جا برخيزد و به حكم سرنوشت از آن‌جا دور شود و پاي به روزي تازه بگذارد، يكي از همان روزهاي تازه مالوف خويش.

آخرین محصولات مشاهده شده