درباره‌‌ی اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات می‌زیست

با اتوبوس به بخش خيريه بيمارستان مي‌رفتم و همان‌طوري هم برمي‌گشتم. بچه‌هاي توي اتوبوس به من خيره مي‌شدند و از مادرهاشان مي‌پرسيدند: «اون آقاهه چشه؟ مامان، چه بلايي سر صورت اون آقاهه اومده؟» و مادرشان هم ساكتشان مي‌كرد، هيشششششش! آن «هيشششششش» از هر توهيني بدتر بود!

آخرین محصولات مشاهده شده