درباره‌‌ی آواز خار

درويشان، مشغول ساختن عمارت خانقاه شيخ بودند. درودگران چوب مي‌تراشيدند و ناوه‌كشان، ناوه‌هاي سنگين گل را بر گردن نهاده و بام خانقاه را به گل مي‌اندودند. موكب سلطاني با جلال و جبروت از دور نمايان شد. سلطان سنجر سلجوقي بود كه با خدم و حشم از مرو به راه افتاده، به قصد زيارت شيخ به معدآباد رسيده بود. مردي بلند قامت و درشت هيكل و با جمال به استقبال سلطان آمد. مرد، صورتي سرخ و سفيد و محاسني مي‌گون داشت. بزرگي و صلابت از چهره‌اش هويدا بود. ژنده پيل بود. چه در مقام و چه در اندام. مرد آستين از تراشه‌هاي چوب درودگران پر كرد و بر سر سلطان بزرگ پاشيد. چشمان ميشي رنگ درشتش را به او دوخت و با كلام نافذش با او سخن گفت: سنجر را نثار ما اين است. سنجر گفت: اي شيخ، از تو كرامات بسيار ديده‌ام و حال به زيارتت آمده‌ام. از تو تقاضا دارم مرا از كاري كه مي‌كنم، باز نداري. آنگاه سلطان با عظمت سلجوقي. ناوه گل بر گردن نهاد و به طرف بام رفت و گفت: وسيلتي براي آخرت نداشتم. اگر در روز قيامت پرسند كه وسيله‌اي داري، بگويم كه ناوه‌كش احمد جامي‌ام. تراشه‌هاي چوبي كه شيخ بر سر سلطان ريخته بود. چرخ زنان در جوي آب پيش مي‌رفتند و به چشم مردم، چون قطعات زر جلوه‌گر مي‌گشتند.

آخرین محصولات مشاهده شده