درباره‌‌ی آن 23 نفر (خاطرات احمد یوسف‌زاده)

هرچه به پايان هشدار ابووقاص نزديك‌تر مي‌شديم ضربان قلب‌هايمان بالاتر مي‌رفت. نيم ساعت تمام شد. در باز شد. ابووقاص آمد داخل. نگاهي كرد به ظرف دست‌نخورده صبحانه و به چهره يكايك ما. پك محكمي زد و سيگارش را انداخت روي پتو و با پا لهش كرد و گفت: نمي‌خوريد؟ گفتيم نه!

آخرین محصولات مشاهده شده