درباره‌‌ی کلاغ کامپیوتر (رمان کارگاهی تخیلی برای نوجوان‌ها)

اين اولين باري بود كه كلاغي را از فاصله نزديك مي‌ديد. كلاغ، چيزي را كه به منقار داشت، به طرف او گرفت. ولي منصور هنوز جرئت نزديك شدن به او را نداشت. كلاغ ، امانتي‌اش را روي نيمكت گذاشت، لبخندي مرموز زد و پر كشيد به آسمان مه‌آلود.منصور نشست و با حيرت ديد آن چيزي كه كلاغ آورده، يك سي‌دي كوچك است؛ سي‌دي‌اي كه شبيه برشي از يك تكه پنير چرب و تازه بود. چوب بستني‌اش را به زمين انداخت و با دست‌هايي لرزان، سي‌دي را برداشت و لمس كرد. شبيه سي‌دي‌هاي خودش بود. همان وقت بود كه فهميد موضوع كاملا جدي است.

آخرین محصولات مشاهده شده