درباره‌‌ی آشغالدونی (مجموعه داستان)

به كوچه بعدي كه پيچيديم،‌ من حسابي دمغ و پكر بودم و كفرم از دست بابام دراومده بود. و ويرم گرفته بود كه سر به سرش بذارم و حرصشو در بيارم و تن و بدنشو بلرزونم. بابام آدم كله شقي بود، انصاف نداشت، حساب هيچ‌چي رو نمي‌كرد، هميشه به فكر خودش بود. تا مي‌تونست راه مي‌رفت، كوچه پس كوچه‌هاي خلوت‌تر و دوست داشت، در خانه‌هاي خالي را مي‌زد، از خيابان‌هاي شلوغ مي‌ترسيد، از جاهاي ديدني فراري بود.

آخرین محصولات مشاهده شده