داستان پشت اين اثر:
قضيه از اين قرار است، کريس "Chris"مرد شادي بود، بي شک، يک برنده. او عادت داشت بگويد:" بخت به شجاعان لبخند مي‌زند." برنامه او هميشه بيش از حد پر بود. زماني که او در سفر کاري نبود، در دفترش بود و سفارش مي‌داد، با تلفن همراه صحبت مي کرد، پيام و ايميل مي‌فرستاد يا سهام مي‌خريد و مي‌فروخت. يک بيش فعال! وقتي با هواپيما سفر مي‌کرد، هميشه در کلاس تجاري بود و از موقعيت VIP خود استفاده مي‌کرد. او فقط کفش‌هاي سفارشي ايتاليايي، کت و شلوارهاي دوخت انگليسي و پيراهن‌هايي با بهترين کيفيت مي‌پوشيد. او فقط 4 ساعت در شب مي‌خوابيد و روياي بازارهاي مالي و گزينه‌هاي سهام را در سر مي‌پروراند. او خود را به‌عنوان رئيس آينده شرکت مي‌ديد، تا اين‌که يک روز موج عظيم استرس و يک فروپاشي عصبي وحشتناک باعث شد که دوباره به زندگي خود فکر کند. او يک کابين کوهستاني، يک بانوج دو نفره خريد و هر از گاهي به شکار پروانه مي‌رفت. کريس واقعا پسر خوشحالي است.