درباره‌‌ی 6 قصه از اسکاروایلد برای بچه‌ها

پرستو پرسيد: «براي چه گريه مي کني؟ اشک هايت خيسم کرد.» مجسمه جواب داد: «وقتي حيات داشتم و قلب آدمي در سينه ام مي تپيد، هرگز نمي دانستم که اشک و گريه چيست؛ چون در قصري زندگي مي کردم که هيچ نشاني از غم و اندوه در آن نبود. تمام روز را در باغ با دوست هايم به بازي و شادي مي گذرانديم و شب در تالار بزرگ به جشن و پاي کوبي مشغول مي شديم. دور تا دور باغ ديوار بلندي بود. هيچ وقت کنجکاو نشدم که بدانم آن طرف باغ چه چيزهايي هست. فکر مي کردم همه جاي اين سرزمين مثل داخل قصر زيبا و باشکوه است. براي همين دوست هايم به من لقب شاهزاده ي خوشحال را داده بودند و واقعا هم خوشحال و خوشبخت بودم، البته اگر خوش گذراني و شادي کردن را خوشبختي به حساب بياوريم. سال ها به همين شکل زندگي کردم تا اينکه روزي مرگ به سراغم آمد. بعد از مرگم، تنديسم را در بالاترين نقطه ي شهر، روي اين ستون سنگي گذاشتند و سر تا پايم را با طلا پوشاندند تا شاهد همه ي بدبختي ها و سختي هاي زندگي مردم شهرم باشم. البته الان قلب من از سرب ساخته شده است و هرگز نمي توانم دوباره به زندگي برگردم. فقط مي توانم گريه کنم و افسوس بخورم.»

آخرین محصولات مشاهده شده