درباره‌‌ی 5 تا انگشت بودند که (شغل‌ها)

توي يه محله قديمي چند نفر با هم زندگي مي‌كردند. يك روز كه توي صف نانواي ايستاده بودند... اولي گفت: من زرگرم، گوشواره طلا دارد. دومي گفت: رفتگرم، آشغالاتونو مي‌برم. سومي گفت، من نقاشم، تابلوهاي خوب مي‌كشم. چهارمي‌گفت: پرستارم، به فكر حال بيمارم. پنچمي‌گفت: نه زرگرم، نه نقاش نه رفتگرم، نه كفاش تنبلم و بي‌كاره هيچ كسي دوستم نداره.

آخرین محصولات مشاهده شده