درباره‌‌ی 2 کوچه بالاتر

كنار پنجره ناهار مي‌خورم. كلاغ پر مي‌زند و مي‌آيد روي هره‌ي پنجره مي‌نشيند. هيچ‌وقت آن‌قدر نزديك نيامده بود. گوشت غذا را مي‌گذارم كنار پنجره. با پرش‌هاي كوچك نزديك‌تر مي‌شود. گوشت را برمي‌دارد و عقب‌ مي‌رود. با پايش گوشت را نگه مي‌دارد و به آن نوك مي‌زند. او گوشتش را مي‌خورد و من پلوي بدون گوشتم را. ميرزا آقا از توي حياط با تعجب نگاهم مي‌كند و مي‌گويد: «جل‌الخالق، دوستي آدم با كلاغ؟!...» كلاغ از صداي ميرزا آقا مي‌ترسد، گوشت را رها مي‌كند و مي‌پرد بالاي شاخه، بعد هم لب ديوار. سرش را كج مي‌كند، نگاهش غمگين است. نگاه تمام كلاغ‌ها غمگين است. انگار مي‌دانند دوستي‌ آدم با كلاغ نمي‌شود.

آخرین محصولات مشاهده شده