درباره‌‌ی 1001 شب (2 جلدی)

چون شب چهاردهم برآمد گفت:‌ اي ملك جوان‌بخت، آن گداي يك‌چشم گفت: اي خاتون چون دختر ملك با كارد دايره كشيد و طلسماتي بر آن نوشت و فسوني چند بخواند. ديديم كه قصر تاريك شد و عفريت پديدار شد. همگي هراسان گشتيم. دختر ملك به او گفت: لا اهلا ولا سهلا. عفريت بصورت شيري پاسخ داد كه اي خيانت‌كار چگونه عهد فراموش كردي و پيمان بشكستي. آخر من و تو پيمان بربسته بوديم كه هيچ يك ديگري را نيازاريم. حال كه تو خلاف كردي آماداه باش.

آخرین محصولات مشاهده شده