درباره‌‌ی 1 رمانک لمپن

در آن لحظه‌ها، بي‌درنگ به سرم مي‌زد پنجره را رها كنم و بدوم دنبال يك آينه تا صورت خود را در آن ببينم، صورتي كه مي‌دانستم دارد لبخند مي‌زند، نيز مي‌دانستم كه به دلم نخواهد نشست، صورتي كه از مرگ پدر و مادرم بيرون مي‌جهيد، از محله‌ام كه در آن هميشه خدا روز بود، از خانه ماچيسته كه در آن با سرنوشتم بازي مي‌كردم و با اين همه جايي بود كه سرنوشتم براي اول بار يكسره به خودم تعلق داشت...

آخرین محصولات مشاهده شده