درباره‌‌ی 1 گربه بود هلپ و تلپ (1 ‌دانه)

يک گربه بود هِلِپ و تِلِپ. اين‌وري مي شد، مي‌افتاد. اون‌وري مي‌شد، مي‌افتاد. پلنگي از راه رسيد. گربه پلنگه را که ديد، خواست بدود، فرار کند. با خودش فکر کرد نکند پلنگ بخواهد او را شکار کند. ولي ... هلپ و تلپ اين‌وري شد، اون‌وري شد. يک راست دويد توي بغل پلنگه. پلنگ پوست قشنگه. خبر داري چه خبر شد؟ گربه مي‌افتاد؟ چرا مي‌افتاد؟ تو خبر داري؟ نه! پس خودت قصه را بخوان تا بداني!

آخرین محصولات مشاهده شده