درباره‌‌ی یاسمن‌های زنانه (مجموعه داستان)

خفاشي تا پيش مهتابي آمد و در چندسانتي صورتشان راه آمده را برگشت و در عمق شب گم شد. زن جيغكي از پرده جگر برآورد. مرد به سوسوي ستارگان نگريست و ترسيد نورشان خاموش شود. چنانكه گاهي چون گردسوزي كورسو مي‌زدند و باز جاني تازه مي‌گرفتند. زن گفت: ـ چه‌طور نمي‌بيني‌شان؟ حالا همه‌شان آمده‌اند كنار پاشويه حوض. شرشر آب را هم نمي‌شنوي واقعا؟ آن‌كه قد كوتاه‌تر از همه است زير صنوبر بزرگ ايستاده با موهاي سيخ نارنجي، نگاهش كن! مرد باز نگاه كرد. ميان صنوبرها به سياهي مي‌زد و مستولي بود همه تيرگي شب.

آخرین محصولات مشاهده شده