درباره‌‌ی کیخسرو (قصه‌های شاهنامه 12)

گودرز مي‌خواهد مرا از رفتن باز دارد. شبرنگ سم بر زمين مي‌كشد. گيو دنبالم مي‌آيد: «بگذار همراهت باشم...» ديگر نمي‌شنوم. سوار بر شبرنگ ديوار باد و خاك را مي‌شكافم و مي‌تازم. پاره آتشي چون تير چهره‌ام را نشانه گرفته است. سپر بر سر مي‌گيرم و مي‌غرم: «برو، تندتر برو! تو با سياوش از آتش گذشتي، از دروازه‌هاي دژ اهريمن هم مي‌گذري.»

آخرین محصولات مشاهده شده