دختري ميان آفتابگردانهاي پژمرده در انتهاي تابستان دراز كشيده و نسيم گيسوي سياهش را به هم ميريزد و صداي پدر، عاشق، شوهر، پسر به او ميگويد اينجا بمان، از نو زاده شو، ما را بگذار تا بميريم اما تو بايد زنده بماني كنستانسيا...
به نام ما زنده بماني، مگذار قهر و غلبه تاريخ نابودت كند...
ما را با خاطرهات حفظ كن...
ما را با چشمانت مهر كن...