درباره‌‌ی کبکی که شهادت داد (قصه های تصویری از زهرالربیع 3)

هشام پشت سنگ بزرگي پنهان شده بود چشمش به راه بود و با دقت نگاه مي کرد هشام راهزن بود و وقت و بي وقت به مسافران حمله ميکرد و مالشان را به غارت مي برد حالا هم کمين کرده بود تا مسافري از راه برسد. ناگهان از دور مردي را با شترش ديد و با خوشحالي گفت: شانس آوردم شترش را پر از بار کرده و دارد مي آيد به نظرم تاجر باشد مرد با بي خيالي نزديک تر شد که ناگهان هشام از پشت سنگ بيرون پريد با شمشير جلويش را گرفت و گفت هرچه سکه و طلا داري فوري روي زمين بينداز؛ بارشترت را هم خالي کن!

آخرین محصولات مشاهده شده