من شخص ديگري غير از آن کودکي هستم که دربارهاش صحبت ميکنم. من و آن کودک، ديگر هيچ نقطه مشترکي نداريم. اکنون او برايم کاملا بيگانه شده است. ميتوانم همراه با او از خويش رها شوم. من شيفته او هستم. شيفته مني که نه محبتي به خود دارد نه کينهاي.
برايم دلنشين و لذتبخش است که در ذهن خود روزهايي را زندگي کنم که او زندگي ميکرد، از تنفس هواي دوراني که در آن هستيم رنج ميبرم.