درباره‌‌ی پوکه‌باز (مجموعه داستان)

نگاه كرد به درخت‌هاي لخت چنار خيابان، جا به جا لانه‌هاي خالي كلاغ پيدا بود و كلاغي نبود. چشم بست و همان‌طور كه چشم بسته مي‌رفت حياط خالي خانه‌اي قديمي را مي‌ديد با حوضي پر از برگ زرد و خشك و كنار حوض، در خاك باغچه، گودالي مي‌ديد. گودال خالي بود و خانه خالي بود، حياط خانه خالي بود و توي تمام اين خالي داشت صدايي مي پيچيد كه پيدا نبود قارقار كلاغ است يا لخ لخ كفش كودكي غارت شده كه دارد پا كشان از پله‌هاي كودكي بالا مي‌رود و بالا مي رود و بالا مي‌رود...

آخرین محصولات مشاهده شده