درباره‌‌ی پنجمین فصل سال 1 (2 جلدی)

ببخشید به من گفتن دستای شما تو عمل بواسیر شفاست درست گفتن؟ سرمو با تاخیر و بهت‌زده بالا آوردم و زل زدم به کسی که تو چهارچوب در ایستاده بود! تعجب اون رو هم از دیدن چهره من می‌شد تو صورتش دید. اومد تو، در رو بست و تکیه داد بهش. به جرات می‌تونم بگم نفس کشیدن هم یادم رفته بود. صدای ضربان قلبمو می‌تونستم بشنوم که از هیجان تند و تندتر می‌کوبید. با دو قدم بلند به میزم نزدیک شد، دستشو آورد جلو و گفت: سلام! بی‌توجه به دستی که دراز شده بود از جام بلند شدم. میزو دور زدم و روبرویش ایستادم. یک خرده همو نگاه کردیم، بعد هر دو همزمان مردونه و محکم همو به آغوش کشیدیم. باورم نمی‌شد! خودش بود! چهار سال ندیده بودمش. چهار سال صمیمی‌ترین رفیقم رو ندیده بودم. چهار سال بود هیچ‌کسو ندیده بودم! چهار سال تموم گذشته‌امو پاک کرده بودم و حالا یکی از پررنگ‌ترین آدم‌های گذشته روبروم ایستاده بود! خودشو از بین دست‌هام بیرون کشید و با لبخند گفت: له شدم پسر خوب! پرتقال که آب لمبو نمی‌کنی!

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده